قوله تعالى: «یوْم ینْفخ فی الصور» الایة. نفخ اسرافیل در صور نشان قیامتست، و اظهار سیاست و هیبت الهیت. یک بار بدمد همه زندگان مرده شوند، بار دیگر بدمد همه مردگان زنده شوند، صور یکى، و دمنده یکى، و آواز یکى، گاه زنده مرده شود، گاه مرده زنده شود، تا بدانى که احیا و افناء خلق بقدرت ملکست نه بنفخه ملک.


آن صیحه اسرافیل بمشرق هم چنان رسد که بمغرب، و بمغرب هم چنان رسد که بمشرق، شرقیان هم چنان شوند که غربیان، غربیان هم چنان شوند که مشرقیان، خلق را در سماع آن صیحه تفاوت نه، یکى را دورتر و دیگرى را نزدیکتر نه، این چنانست که قدیسان ملأ اعلى حافین، و صافین کروبیان و روحانیان خداى را میخوانند و آن ذره که زیر اطباق زمینست در تحت الثرى او را میخواند، نه خواندن آن ذره از سمع الله دورتر، نه خواندن عرشیان بسمع او نزدیکتر. از این عجبتر مردى بود در صدر این امت نام او ساریه. بصحراى نهاوند جنگ میکرد عمر خطاب در مسجد مدینه بر منبر خطبه مى‏کرد و این قصه معروفست، تا آنجا که گفت یا ساریة الجبل الجبل، رب العزة از مدینه تا نهاوند حجابها برداشت، تا ساریه آواز عمر بشیند دور چون نزدیک و نزدیک چون دور. همچنین اسرافیل و صور، از آدمیان دور لکن نفخه وى بایشان نزدیک تا بدانى که کار در رسانیدنست نه در دمیدن. و گفته‏اند که آواز صور نفخه هیبتست و اظهار سیاست، و بنفخه هیبت کسى را زنده کنند که ببعث و نشور ایمان ندارد و از قیامت و هول رستاخیز نترسد، اما بنده مسلمان که ببعث و نشور ایمان دارد و از احوال و اهوال رستاخیز پیوسته ترسان و لرزان بود، او را که بیدار کنند بآواز فریشته رحمت، بنعت لطف و کرامت بیدار کنند. هر مومنى را فریشته‏اى آید بسر خاک وى با هزاران لطف و رحمت و انواع کرامت که یا ولى الله خیز، که الله تعالى ترا میخواند.


قوله: «و یسْئلونک عن الْجبال فقلْ ینْسفها ربی نسْفا» الایة. از روى ظاهر هیبت و سطوت عزت خود بخلق مینماید، و از روى باطن بندگان و دوستان خود را تشریف میدهد که ما این زمین را فراش شما گردانیدیم، و بساط شما ساختیم. چون شما نباشید بساط بچه کار آید، آسمان سقف شما ساختم، ستاره دلیل شما، آفتاب طباخ شما، ماه شمع رخشان شما، چون شما رفتید شمع بچه کار آید، و دلیل چه کند، بساطى که براى دوست کردند چون برفت ناچار برچینند، چون شما رفتید ما این بساط بر گیریم که نه کسى دیگر را خواهیم آفرید. «هو الذی خلق لکمْ ما فی الْأرْض جمیعا» آسمان و زمین و ماه و آفتاب و جبال راسیات و بحار زاخرات دلاله راه شما بودند هر یکى را مشعله‏اى در دست نهاده و فراراه شما داشته. فردا که وقت نظر بود همه را از پیش تو برگیریم، گوئیم خبر رفت و نظر آمد، برهان وقتى باید که عیان نبود، چون عیان آمد برهان چه کند، دلاله چندان بکار آید که دوست بدوست نرسیده است، اما چون دوست بدوست رسید دلاله را چکند، چون روزگار روزگار خبر بود هدهد در میان باید تا خبر دهد، اما چون عهد نظر آمد هدهد بکار نیاید. مصطفى (ص) تا بمکه بود جبرئیل آمد شدى مى‏داشت چون بسدره منتهى رسید جبرئیل بایستاد، گفت ما اکنون حجاب گشتیم دوست بدوست رسید واسطه بکار نیست، و دلاله اکنون جز حجاب نیست. «یوْمئذ لا تنْفع الشفاعة إلا منْ أذن له الرحْمن» الایة. مصطفى (ص) گفت: «ان الرجل من امتى لیشفع للفئام من الناس فیدخلون الجنة بشفاعته. و ان الرجل لیشفع للقبیلة و ان الرجل لیشفع للعصبة، و ان الرجل لیشفع لثلاثة نفر، و للرجلین و للرجل»


و روى ان من هذه الامة لمن یشفع یوم القیامة لاکثر من ربیعة و مضر، فیشفع کل رجل على قدر عمله.


و عن جابر قال: کنا حول رسول الله فقال: «الا انه مثلت لى امتى: فى الطین و علمت أسماءهم کما علم آدم الاسماء کلها، و عرضت على الرایات و ان الفقیر من الفقراء لیشفع لعدد مثل ربیعة و مضر، فلا تزهدوا فى فقراء المومنین».


مى‏گوید در امت من کس باشد که فرداى قیامت بعد در بیعة و مضر بشفاعت وى در بهشت روند، چون عظمت چاکران اینست و شرف ایشان بدرگاه عزت چنین است، حشمت و حرمت و شرف سید اولین و آخرین در مقام شفاعت خود چونست؟ گویى در آن مى‏نگرم که فردا در ان عرصه عظمى و انجمن کبرى سید صلوات الله علیه طیلسان شفاعت بر سفت شفقت افکنده و آن بیچارگان و عاصیان امت دست در دامن شفاعت وى زده: و سید (ص) همى گوید تا یکى مانده من نروم، شفاعتى لاهل الکبائر من امتى‏، و از حضرت عزت ذى الجلال این نداء لطف روان: «و لسوْف یعْطیک ربک فترْضى‏» اى محمد چندان که میخواهى مى‏بخشم و آنچه مى‏گویى مى‏پذیرم، اى محمد سوختگان درگاه ما را گوى تا دست تهى آرید بر ما، که ما دست تهى دوست داریم، فروشندگان دست پر خواهند، بخشندگان دست تهى، اى محمد در ازل همه احسان من، در حال همه انعام من، در ابد همه افضال من، اشارت بدرگاه بى نهایت بحکم رأفت و رحمت این است که اگر صد سال جفا کنى، چون عذرخواهى گویم کس را در میان شفیع مکن، تا نداند که تو چه کرده‏اى آن روز که مرا شفیع باید من خود شفیع انگیزم «منْ ذا الذی یشْفع عنْده إلا بإذْنه» آن روز که شفیع انگیزم، عدد جفاهاى تو با وى بنگویم، و گرنه شفاعت نکند زان که حلم من کشد بار جفاى تو شفیع نکشد، کرم من پوشد عیبهاى تو شفیع نپوشد. در خبرست که روز قیامت بنده‏اى را بدوزخ مى‏برند، مصطفى (ص) او را ببیند گوید: یا رب امتى امتى.


خطاب آید که اى محمد ندانى که وى چه کرده است؟ عدد جفاهاى بنده با وى بگوید، مصطفى (ص) گوید: سحقا سحقا، او که شفیع تو است چون بداند جفاهاى تو، چنین گوید. پس بدان که آلوده ملوث را نپذیرد کسى مگر من، معیوب را ننوازد کسى جز از من «فتعالى الله الْملک الْحق»، علوه کبریاوه، و کبریاوه سناوه، و علاوه مجده، و عزته عظمته، کسى که علو و کبریاء جل جلاله بدانست و اعتقاد کرد، نشانش آنست که همه قدرها در جنب قدر او غدر بیند، همه جلالها در عالم جلال او زوال بیند، همه کمالها نقصان، و همه دعویها تاوان داند، که با کمال او کس را کمال مسلم نیست و با جمال او کس را جمال مسلم نیست.


الا کل شی‏ء ما خلا الله باطل.


اگر عزت مى‏طلبى ترا در آن نصیب نیست، که عزت صفت خاص ماست و ذبول و خمول و قلت سزاى شما، ابلیس دعوى عزت کرد، دست در دامن تکبر زد، بنگر که با وى چه کردیم. فرعون خود را در صفت علو جلوه کرد، بنگر که او را بآب چون کشتیم، قارون بکنوز خود تفاخر کرد، بنگر که او را بزمین چون فرو بردیم، بو جهل دعوى عزت کرد، گفت در میان قوم خود مطاع و عزیزم فردا در دوزخ با وى گویند: «ذقْ إنک أنْت الْعزیز الْکریم». آرى من تواضع لله رفعه الله، و من تکبر وضعه الله.


«و لا تعْجلْ بالْقرْآن منْ قبْل أنْ یقْضى‏ إلیْک وحْیه و قلْ رب زدْنی علْما» مصطفى عربى، رسول قرشى، که آسمان و زمین که آراستند باقبال و افضال و عصمت و حرمت وى آراستند، خطبه سلطنت در کونین بنام وى کردند، اسم او را شطر سطر توحید ساختند.


علم اولین و آخرین در وى آموختند و منت بر وى ننهادند که: «و علمک ما لمْ تکنْ تعْلم»


با این همه منقبت و مرتبت او را گفتند: از طلب علم فرو منشین زیادتى طلب کن. «و قلْ رب زدْنی علْما» تا بدانى که لطایف و حقایق علوم را نهایتى نیست، مصطفى (ص) گفت: «ان من العلم کهیئة المکنون لا یعرفه الا العلماء بالله فاذا نطقوا به لم ینکره الا اهل الغرة بالله.


و قال (ص): لا یشبع عالم من علم حتى یکون منتهاه الجنة».


و گفته‏اند که بر زبان سید صلوات الله علیه این کلمه برفت که: «انا اعلمکم بالله و اخشاکم»، و این کلمه اگر چه سید (ع) از روى تواضع گفت شکر نعمت معرفت رنگ دعوى داشت، رب العزة آن نکته از وى در نگذاشت و بحکم غیرت او را از سر آن دعوى فرا داشت گفت: «قلْ رب زدْنی علْما» اى محمد بر مقام افتقار بنعت انکسار دعا کن و از ما زیادتى علم خواه، چه جاى دعوى است و دعوى کردن خویشتن دیدنست، و بنده باید که در همه احوال نظاره الطاف ربانى کند نه نه نظاره خود، که هلاک در خویشتن دیدنست و نجات در الله تعالى دیدن. و فرقست میان مصطفى (ص) و موسى کلیم، موسى چون دعوى علم کرد، رب العزة حوالت او بر خضر کرد و بدبیرستان خضر فرستاد، تا میگفت: «هلْ أتبعک على‏ أنْ تعلمن مما علمْت رشْدا». و مصطفى (ص) را حوالت بر خود کرد گفت: «قلْ رب زدْنی علْما».


قوله: «و لقدْ عهدْنا إلى‏ آدم منْ قبْل» تا آخر ورد قصه آدم است و عهد نامه خلافت وى، اول با وى خطاب هیبت رفت، تازیانه عتاب دید قدم در کوى خوف نهاد و زارى کرد، باز او را بزبر لطف نشاند عنایت ازلى در رسید، تاج اصطفا دید بر بساط رجا شادى کرد، آرى کاریست رفته و حکمى در ازل پرداخته، هنوز آدم زلت نیاورده که خیاط لطف صدره توبة او دوخته، هنوز ابلیس قدم در معصیت ننهاده بود که پیلور قهر معجون زهر لعنت وى آمیخته. ابتداء آثار عنایت ازلى در حق آدم صفى آن بود که جلال عزت احدیت بکمال صمدیت خویش قبضه‏اى خاک بخودى خود از روى زمین برگرفت، «ان الله تعالى خلق آدم من قبضة قبضها من جمیع ادیم الارض».


آن گه آن را نخست در قالب تقویم نهاد چنان که گفت: «لقدْ خلقْنا الْإنْسان فی أحْسن تقْویم»، پس آن را در تخمیر تکوین آورد که:«خمر طینة آدم بیده اربعین صباحا»، پس شاه روح را در چهار بالش نهاد او بنشاند که: «و نفخْت فیه منْ روحی». پس منشور خلافت و سلطنت او در دار الملک ازل برخواند که: «إنی جاعل فی الْأرْض خلیفة». اسامى جمله موجودات بقلم لطف قدم بر لوح دل او ثبت کرد که: «و علم آدم الْأسْماء کلها» مسبحان و مقدسان حظائر قدس و ریاض انس را در پیش تخت دولت او سجده فرمود که: «و إذْ قلْنا للْملائکة اسْجدوا لآدم» این همه مرتبت و منقبت و منزلت مى‏دان که نه در شأن گل را بود، که آن سلطان دل را بود، لطیفه‏اى از لطائف الهى، سرى از اسرار پادشاهى، معنیى از معنیهاى غیبى، که در ستر سر «قل الروح منْ أمْر ربی» بود، در سویداى دل آدم ودیعت نهاد، و بر زبان مطهر مصطفى (ص) از آن سر سر بسته این نشان باز داد که: «خلق الله آدم على صورته» ملاء اعلى چون آن بزرگى و علاء وى دیدند، ارواح خود را نثار آستانه مقدس خاک کردند. اى جوانمرد آدم خاک بود، چندان که قالب قدرت ندیده بود، و در پرده صنع لطیف نیامده بود، و نور سر علم بر وى نتافته بود، و سر مواصلت و حقیقت معیت محبت روى ننموده بود. اکنون که این معانى ظاهر گشت و این در حقایق در درج دل وى نهادند، او را خاک مگو، که او را پاک گو، او را حماء مسنون مگو، که او را لولو مکنون گو. اگر کیمیاء که مصنوع خلقست مى‏شاید که مس را زر کند، محبتى که صفت حقست چرا نشاید که خاک را از کدورت پاک کند، و تاج تارک افلاک کند، اگر از گلى که سرشته تو است گل آید، چه عجب گر از گلى که سرشته اوست دل آید پیرى را پرسیدند از پیران طریقت که آدم صفى (ع) با آن همه دولت و رتبت و منزلت و قربت که او را بود نزدیک حق جل جلاله، نداء «و عصى‏ آدم» بر وى زدن چه حکمت داشت. پیر بزبان حکمت بر ذوق معرفت جواب داد که: تخم محبت در زمین دل آدم افکندند و از کاریز دیدگان آب حسرت برو گشادند، آفتاب «و أشْرقت الْأرْض بنور ربها» بر آن تافت، طینتى خوش بود قابل تخم درد آمد، شجره محبت بر رست، هواى «فنسی» آن را در صحراى بهشت بپرورد، آفتاب «و لمْ نجدْ له عزْما» آن را خشک کرد، پس بداس «ثم اجْتباه ربه» بدرود، آن گه بباد «فتاب علیْه و هدى‏» پاک کرد، آن گه خواست که آن را بآتش پخته گرداند، تنورى از سیاست «و عصى‏ آدم» بتافت و آن قوت عشق در آن تنور پخته کرد هنوز طعم آن طعام بمذاق آدم نرسیده بود که زبان نیاز بر گشاد گفت: «ربنا ظلمْنا أنْفسنا» و گفته‏اند که آدم را دو وجود بود: وجود اول دنیا را بود نه بهشت، وجود دوم بهشت را. فرمان آمد که اى آدم از بهشت بیرون شو بدنیا رو و تاج و کلاه و کمر در راه عشق در باز، و با درد و محنت بساز. آن گه ترا بدین وطن عزیز و مستقر بقا باز رسانیم با صد هزار خلعت لطف و انواع کرامت على روس الاشهاد بمشهد صد هزار و بیست و اند هزار نقطه نبوت و ذات طهارت و منبع صفوت. فردا آدم را بینى با ذریت خود که در بهشت میرود و ملائکه ملکوت بتعجب مى‏نگرند و مى‏گویند: این مرد فردست، که بى‏نوا و بى برگ از فردوس رخت برداشت. اى آدم بیرون آوردن تو از بهشت پرده کارها و سر رازها است، زیرا که صلب تو بحر صد هزار و بیست و اند هزار نقطه در نبوت است.


رنجى بر گیر، و تا روزى چند گنجى بر گیر، همچنین مصطفى عربى (ص) را گفتند اى محمد! ما مکیان را بر گماشتیم تا ترا از مکه بیرون کردند، و فرمودیم که بمدینه هجرت کن، لباس غربت در پوش و بزاویه حسرت بو ایوب انصارى رو، این همه تعبیه آنست که روز فتح مکه ترا با ده هزار مرد مبارز تیغ زن بمکه باز آریم تا صنادید قریش و روساء مکة تعجب همى کنند که این مرد است که تنها بگریخت اکنون بنگرید که کارش بکجا رسید. همچنین روح پاک مقدس را گفتیم: تو معدن لطافتى و منبع روح و راحتى ترا که بوطن غربت فرستادیم، و در صحبت نفس شور انگیز بداشتیم، و درین خاکدان محبوس کردیم، مقصود آن بود که بآخر کار با صد هزار خلع الطاف و تحف مبار و هدایاى اسرار بحضرت خود باز خوانیم، که: «یا أیتها النفْس الْمطْمئنة ارْجعی إلى‏ ربک». اى آدم اگر ترا از بهشت در صحبت مار و ابلیس بدنیا فرستادیم، در صحبت رحمت و مغفرت و بدرقه اقبال و دولت باز آوردیم. اى محمد اگر ترا از مکه بصفت ذل بیرون آوردیم، با فتح و ظفر و نصرت بصفت عز باز آوردیم. اى روح! عزیز اگر ترا درین خاکدان و منزل اندوهان و بیت الاحزان فراق روزى چند مبتلا کردیم، و مدتى در صحبت نفس اماره بداشتیم، بآخر در صحبت رضا و بدرقه خطاب «ارْجعی إلى‏ ربک» بجوار کرامت باز آوردیم.